باشهدا

رفتم بیرون، برگشتم.
هنوز حرف می زدند..
پیرمرد می گفت: جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟
حاج حسین خندید..
آن یکی دستش را آورد بالا.. گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه.
یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت.
پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟
حواسش نبود.
گفت: این، چه جوون بی تکبری بود.
ازش خوشم اومد.
دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟
اسمش چیه؟
گفتم: حاج حسین خرازی
راست نشست..
گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟

#حاج_حسین_خرازی

┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
دیدگاه ها (۱)

عیدتون مبارک

#السلام_علیک_یا_حضرت_معصومه #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_ع...

💐 السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللّٰهِ🍃 غلام‌زاده‌ا...

#آیت_الله_بهجت #استاد_عالی #نماز

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط